دانلود رمان هزاران نهال بی سایه از منیر کاظمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ندا دختری است که بالاجبار از همسرش جدا شده. همسرش خواننده ی زیر زمینی است که بخاطر ترانه های اجتماعی و معترضانه اش و بدنبال سابقه ی سیاسی خانوادگی دچار گرفتاری می شود. ندا بخاطر گره های شدید مالی خانواده اش بعد از جدایی مجبور به کار و نگهداری از زنی سالمند می شود. زنی که کار کردن در منزلش اتفاقاتی رو برای زندگی ندا رقم می زند که شخصیتش را زیر و رو می کند…
خلاصه رمان هزاران نهال بی سایه
صبح اولین روز کاری برای ندا انگار زودتر از روزهای دیگر شروع شد. نمی دانست نخوابیده یا صبح اینقدر برای روشن شدن عجله داشت. چشم هایش با یک نجوای آرام ناله مانند که از سالن خانه می آمد باز شد: -زینب زینب. سر جایش نشست. از میان پرده های سفید رنگ پنجره ها آفتاب خودش را به زور به کناره ی دیوار کشانده بود. سر و صدای چند نفر که به نظر بنا بودند از حیاط می آمد. ایستاد و سعی کرد به خودش دلداری بدهد ” پیرزنه. گناه داره. فکر کن مامانه. نه خدا نکنه. ” نجوای زینب زینب دوباره شنیده شد. کش موی زرد رنگ را برداشت . موها را پیچاند و از اتاق بیرون آمد.
“کار خاصی نداره. باید بهش صبحانه بدم. داروشو بدم. بعد میخوابه. پوشکش؟” -زینب. زینب. با قدم هایی مضطرب در حالی که دست هایش از درون می لرزید از راهرو بیرون آمد. پیرزن با دیدنش ساکت شد. ندا نمی دانست زینب کیست اما پیرزن حتما میدانست که با دیدن ندا گیج نگاهش کرد. -سلام. بعد سعی کرد لبخند بزند اما صورتش تکان نخورد. پیرزن چند بار پلک زد. -من… پرستارم. چشمش افتاد به سمعک کنار بالشت. چند قدم مانده را جلو رفت و خم شد تا سمعک را بردارد. بوی تند ادرار زد زیر بینی اش. همانطور خم سر جا ماند. “خدایا خدایا ” کمر راست کرد و به نگاه پیرزن نگاه کرد.
خالی از هر رنگی که مفهوم زندگی بدهد. شبیه نگاه طفلی که همه ی دنیا برایش بی اندازه بزرگ و نا مفهوم است. صورت پر از خطوط کج و معوج بود و لب ها انگار ریز می لرزید. چیزی شبیه بغضی عمیق که به زور نگه داشته بود. “یعنی مامان هم یک روز اینطور میشه؟ ” سمعک را انداخت پشت گوش. با یادآوری تصویر مامان در اتاق خانه ی دایی سر دلش دوباره سنگین شد. -من پرستارم. پرستارتون. کمر راست کرد. حتما باید پوشک را عوض می کرد. بعد به صبحانه فکر می کرد و دارو ها. و تمیز کردن خانه. روتین زندگی اش قرار بود این باشد. باید عادت می کرد. نمی شد که غلام در به در کار باشد…