دانلود رمان آسمان همه جا یک رنگ نیست از فاطمه راستی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این کتاب برای سال های قبل انقلاب و یک داستان عاشقانه و مشکلات یک دختر جوون در اون سال ها که بهشون بهایی داده نمیشد و تصمیمی واسه زندگیشون نمی تونستن بگیرن اما یهو یک شانس بزرگ میاد سراغش و زندگیش رو جایی میبره که الان خیلیا تلاش میکنن تو اون جایگاه باشند. اینکه تو دو راه عقل و عشق کدوم انتخاب میشه؟؟
خلاصه رمان آسمان همه جا یک رنگ نیست
در رو پاشنه چرخید و او به همراه همسرم پا به درون گذاشت، انگار تمام اکسیژن فضا را فرو برد که من مثل ماهی بیرون افتاده از آب که لب میزند به دنبال آب، برای یک مولکول هوا لب میزدم، انصاف نبود. این لحظه خیلی سختتر از چیزی بود که انتظار داشتم. اوّل نگاهم روی کفشهایش بود. کفشهای چرم مشکیبر روی پارکت قهوهای تیره. نگاهم بالاتر آمد و از شلوار کتان و پیراهن کِرِم رنگ زیر کت گذشت و رسید به صورتش. چشمهایم ذرهذره صورتش را طی کرد. از چانه به پیشانی.
ته ریش در چهرهاش جدید بود. نگاهم به چشمانش ثابت ماند. چشمانی که تازه دریافتم، چقدر دلتنگ شان بودم. چشمانی که قهوهای اش آن وقت ها روشنتر بود. قد و هیکلی رعنا داشت و من انتظار داشتم حالا تکیده ببینمش. فکر میکردم با وضعیت حالایش، باید لاغر و نزار باشد اما نبود. نه لاغر بود و نه استخوانی. معمولی بود. عادی بود. خودش بود. تنها رنگش پرید بود. تنها رنگش به زردی میزد. نمیدانم او هم مرا برانداز میکرد، بعد از آنهمه سال دوری؟
یا نه، به نگاهی سرسری بسنده کرد؟ هر چه بود او زودتر لب به سخن گشود. تک سُرفهای کرد و سلام داد. علی رغم سرفه، باز هم صدایش خشدار به گوشم رسید و تکان دلم را توی سینه حس کردم. بعد از رنگ پریده، صدای که گرفته و خش دار بیشترین تغییرش بود و چطور بود که صدای او، صدایی که مثل قل قل چشمه صاف بود این گونه شد؟او سلام کرده بود و من مثل مجسمه برجا ایستاده بودم. بیست و سه سال گذشته روی لب هایم کشاکشی ایجاد کرده بود و گویی رهایی ام نبود…