دانلود رمان راز شبانه از ساناز لرکی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شبانه دختری است که عاشق عکاسی ست اما برادرش شدیدا با این قضیه مخالف است. بدون اطلاع خانواده برای یک مصاحبه میرود و در مسیر برگشت تصادف میکند در آمبولانس متوجه میشود هیچ چیز تصادفی نیست و سرنشینان ماشین و حتی مرد مرموزی که به ظاهر عابر بوده و سوار ماشین شده هم همگی بخشی از یک نقشه هستند. پازلی که باید حل شود.
خلاصه رمان راز شبانه
شبانه در وجودش یک احساس جدید را تجربه کرد احساس اینکه حرفهایش شنیده میشوند. حس خوبی داشت. رو به جلو متمایل شده بود و عکسهایی که به ایمیلش ارسال میشد را دانه دانه میدید کماکان تماس تصویری برقرار بود و جز سیاهی چیزی پیش رویش نبود شبیه یک معمای لاینحل که شبانه اصلا ًاصراری بر حل کردنش نداشت. کار جذابی به نظر میرسید حداقل برای شبانه که چنین بود احساس خوبی داشت و وقتی با آقای سردبیر خداحافظی کرد تازه متوجه شد که واقعا ًباید کار کند پشت لپتاپ بنشیند عکسهای مختلف را حلاجی کند و در موردشان متن بنویسد این کار ریحان به بدبختی چند ساعت مرخصی گرفته بود تا از خانه بیرون بزند. غذا را بار گذاشته بود و زیر نگاه پر از پرسش لیلا دوام آورده بود. توی دلش به او میخندید اگر با دیدن او در اتاق شبانه چنین شده بود اگر از راز مگویش با مهراد سر در میآورد چه میشد بدون هیچ ترس و شرمی داشت پیش میرفت. از سنگینی انبوه چیزهایی که توی سرش بود گریزی نداشت ریحان توی زندگیش کارهای مخفیانه زیادی انجام داده بود اما این یکی واقعا افسارگسیخته بود.
اختیار همه چیز از دستش در رفته بود تنها پیش میرفت تا به جایی برسد اینکه کجا بود را نمیدانست وقتی به بیمارستان رسید اولین حرکت این بود که نور اتاق را با کنار زدن پردههای ضخیم زیاد کند. وسط ظهر هم هوا حسابی سرد به نظر میرسید و جان میداد همان جا روی صندلی کنار پدرش چرت بزند. روی مبل نشست و هنوز لم نداده بود که حس کرد چیزی شبیه همیشه نیست نفسهای پدر زیادی خس خس میکرد انگار سخت نفس میکشید و همان چهار تار مویی که روی سرش بود هم دانه دانه ریخته بود. سرش شبیه یک دایره کج و کوله شده بود که برای ریحان ناآشنا میآمد. ریحان همیشه از پیر پاتالها متنفر بود از حرفهای موذیانهشان، نصیحتهای یک خط در میانشان و اینکه فکر میکردند همه چیز را بیشتر از همه میدانند و اتفاقا ً همیشه محق هستند اما در آن لحظه مرد روی تخت یک پیرمرد نبود، تنها اتصال او به جهانی بود که دیگر اثری از آن نمانده بود.
دلش نمیخواست او بمیرد حتی اگر آن پیرمرده سیه جرده و بد اخلاق جزو همان قشری بود که ریحان زیاد نمیپسندید هرچه که بود گرم بود. از قبر مادرش که همیشه سرد و کهنه و خاک آلود بود بهتر میشد لمسش کرد. توی سرش داشت یک جعبه خرما پخش میکرد کنار قبر مینشست و ناگهان یک روز غم انگیز و دلگیر فرامیرسید ریحان عادت داشت برای رفتن به قبرستان این پا و آن پاک کند احساس میکرد قبرها خانههای دربسته و متروکهای هستند که هر چقدر در بزنند هیچکس در را باز نمیکند آفتاب ملایم از درز پنجره داخل آمده بود و صدای بوق دستگاه باعث شد سرش سوت بکشد همانطور شبیه جن زدهها بیقرار و سرگردان خشکش زده بود به خاطر آورد که دیروز برای اینکه ثابت کند کسی را دارد همین تن نیمه جان را به مهراد قالب کرده بود و حالا همین را هم نداشت میدانست که نباید توی پیله تنهایی فرو برود چون بعد خودش میماند و کسالت یکنواختی که تمام نمیشد سعی کرد گریه کند، برای مادرش هم گریه نکرده بود میگفتند غم باد گرفته اما ۸ماه بعد توانست تنها دو قطره اشک بریزد.